خشم روی خشم

      یادداشت‌هایی از ایران

      English

      روز هفتاد و یکم: روز چندم است؟ نمی‌دانم، چون اصلا نمی‌دانم روز اول کی بود. همان روز که توییتر را بالا و پایین می‌کردم و دیدم خبرنگاری نوشته اخبار بدی از برخورد گشت ارشاد با یک زن به دستم رسیده که اگر حقیقت داشته باشد وحشتناک است؟ قبل‌تر، آن روز حجاب و عفاف که گفتیم همه بی‌روسری به خیابان برویم و رفتیم. ماشین نداشتم و ماشین بابا را گرفتم و به محض این‌که وارد اتوبان شدم زنگ زد که پیامک کشف حجاب در اتوموبیل برایم آمده. خندیدم و گفتم این هم همان هزینه‌هایی است که می‌گویند شما مردها باید بدهید، شال من دور گردنم بود، مانتو هم داشتم، اما در کنار خیابان دختری دیدم با بلوز و شلوار سفید و بدون هیچ شالی، در ۳۸ سالگی اولین بار بود چنین چیزی در فضای عمومی شهری ایران می‌دیدم. مدتی بود این بحث داغ بود، مدتی بود که من و خیلی‌ها روسری را مثل شال دور گردنمان می‌انداختیم و مدتی بود که می‌پرسیدیم چرا هزینهٔ حجاب اجباری فقط برای ما زنان است؟ چرا می‌گویید در کافه روسری سرت کن، من هم مثل تو به حجاب بی‌اعتقادم، ولی اگر نکنی در کافه مرا می‌بندند؟ چند وقتی می‌شد که می‌گفتیم به کافه‌هایی که تذکر حجاب می‌دهند نمی‌رویم. یک اتفاق که نبود. همان روز حجاب و عفاف بود که فیلمی از اتوبوس درآمد، زنی که فیلم می‌گرفت انگار حجاب بر سر نداشت و زنی چادری عربده می‌کشید و می‌گفت من هم از تو فیلم می‌گیرم به سپاه می‌دهم. دست دختری را هم گاز گرفته بود. زنان اتوبوس هم‌دست شدند و زن چادری را از اتوبوس بیرون انداختند. فیلم دست‌به‌دست شد و ما خوشحالی کردیم از اتحاد این زنان باحجاب و بی‌حجاب در برابر آن دختر حکومتی. اما شادی‌اش طولانی نبود. دختر بی‌حجاب دستگیر شد، اسمش درآمد، سپیده رشنو. دیدم که در توییتر دنبالش می‌کردم. مدتی خبری از او نبود و توییتر فارسی یک‌سره می‌پرسید سپیده رشنو کجاست؟ دختری معمولی مثل خود ما که فقط شالش را دور گردن انداخته بود. سپیده پیدا شد، به تلویزیون آوردندش، با چهره‌ای به وضوح کتک‌خورده که می‌گفت اشتباه کردم. خشم روی خشم تلنبار شد. مدتی بعد فیلمی درآمد از زنی که دنبال ون گشت ارشاد می‌دوید و فریاد می‌زد دخترم را نبرید، دخترم مریض است. مردان و زنانی که دور ایستاده بودند و نگاه می کردند. ون مادر را کنار زد و رفت. خشم روی خشم تلنبار شد
      پنج‌شنبه، ۲۴ شهریور مهمان داشتم. جوانی از اقوام که از آمریکا آمده بود و گفت می‌آید مرا ببیند. در حالی که بی‌وقفه حرف می‌زد خبرها را چک کردم، دختری که می‌گفتند در ون گشت ارشاد کتک خورده و حالا در بیمارستان کسری در کماست. همان خبری که آن خبرنگار می‌گفت اگر راست باشد، وحشتناک است. راست بود. داشتم سعی می‌کردم به جوان آمریکا بزرگ‌شده‌ای که هیچ از مناسبات سیاسی ایران نمی‌دانست و اتفاقاً خانواده‌ای مذهبی داشت که سال‌ها مرا به حجابی بیش از حجاب اجباری حکومت مجبور کرده بودند، احساساتم را توضیح بدهم. تکرار می‌کردم می‌بینی؟ می‌بینی؟ هی به من می‌گفتند حالا روسری‌ات را بکش جلو، چادر سرت کن، احترام بگذار، من هی جنگیدم و من شدم زن سلیطه. اینها بابت حجاب دختر را کشتند. می‌گفت که می‌فهمد، ولی نمی‌فهمید. خبرها هولناک‌تر و هولناک‌تر شد، دختر کردی که برای سفر به تهران آمده بود. عکسش قبل از دستگیری که درآمد، لباسش از لباس معمول بسیاری از دختران تهران پوشیده‌تر بود. قبل از دستگیری گفته بود من را نبرید، من اینجا غریبم. عکس مادر و پدرش پشت در اطاق بیمارستان درآمد که هم‌دیگر را در آغوش کشیده بودند و عکس خودش، بدون حجاب با گوشی که به نظر خون‌آلود می‌آمد و دستگاه‌هایی که به او وصل بود. جمعه که گفتند ژینا مرده است، دیدم عده‌ای گفتند که دم بیمارستان کسری می‌روند. من نرفتم. هنوز مهمان داشتم. حکومت هم خشم مردم را دید. شبانه ژینا را به سقز بردند تا دفن کنند، خانواده‌اش نگذاشتند. صبح شنبه دیدم جمعیت زنان و مردان کردی که برای ژینا دور هم جمع شدند و شعار می‌دادند: «ژن، ژیان، ئازادی» و «کشتن برای روسری، تا کی چنین خاک‌برسری» مبهوتم کرد. کردها دوهفته پیش‌تر هم مبهوتم کرده بودند، زمانی که برای تشییع زنی که برای فرار از تجاوز خودکشی کرده بود، در مریوان جمع بزرگی شدند و فریاد زدند «از کردستان تا تهران، ستم علیه زنان». آن زمان هیچ نمی‌دانستم کردها قرار است مدتها مبهوتمان کنند و به ما درس مبارزه و مقاومت بدهند. زنانی دور آرامگاه ژینا روسری‌ها را درآوردند و در هوا چرخاندند. در آن لحظه تاریخ و زندگی ما هم عوض شد


      از یک‌شنبه هیچ به خاطر ندارم جز مرور آن صحنه‌ها و این که شب بیانیه‌ای دیدم از جمعی از فعالان حقوق زنان در داخل ایران که گفته‌ بودند در اعتراض به مرگ ژینا دوشنبه در تهران، در حیابان حجاب جمع شویم. دوشنبه ساعت ۶ وقت آرایشگاه داشتم برای کوتاه کردن مو. چند سالی است که به آرایشگاه مردانه می‌روم، چون احتمالاً این هم راه اعتراضی است برای تن ندادن به قوانین جنسیت‌زدهٔ جمهوری اسلامی. به برادرم که وقت گرفته بود گفتم کنسل کن که برویم تجمع، گفت دیر شده و نمی‌شود و اصلاً بیانیه دیده نشده و هیچ کس نمی‌رود و آن‌ها هم که بروند می‌روند که شعار بدهند «رضاشاه روحت شاد» و در این سیاهی و تباهی که ما هستیم، هیچ نور امیدی نیست

      در آرایشگاه اولین فیلم که درآمد پسری بود که به تنهایی داد زد رضاشاه روحت شاد. خیالم راحت شد که نرفتم. نمی‌خواستم حضوری در جمعی داشته باشم که این شعار مرتجعانه را در آن می‌دهند. فیلم‌ها و عکس‌های بعدی اما نشان داد که چقدر در اشتباه بودم. تصویر دخترانی که روسری خود را آتش می‌زدند، دختری که در برابر ماشین زرهی آب‌پاش سرکوب ایستاده بود و فریاد می‌زد، دختری که به مردی گفت آقا بیا وسط و مرد مطیعانه آمد وسط. عکسی از رویارویی نیروهای گارد و مردم که باشکوه بود. دوستی در اینستاگرام پخش زنده گذاشته بود. دیگر شب شده بود و مثل همهٔ تجارب قبلی‌ام از اعتراضات می‌دانستم شب که بشود کار به خشونت می‌کشد، انگار پلیس‌ها گرگینه‌هایی می‌شوند که در نور ماه چهرهٔ وحشی‌شان بیرون می‌آید. پخش زنده ترسناک بود، فیلم‌بردار از شدت اشک‌آور به سختی نفس می‌کشید، گاهی ناگهان فیلم‌برداری را رها می کرد و شروع می‌کرد به دویدن، ولی اینها تصویرهای ناآشنایی نبودند، عین همین‌ها را در سال‌های گذشته تجربه کرده بودم، گاردی‌ها، لباس‌شخصی‌ها، اشک‌آور، پینت‌بال


      شب که خانه رسیدم کسی که دورادور می‌شناختم زنگ زد که آیا از میم خبر دارم؟ تلفنش را جواب نمی‌دهد. من هم بارها زنگ زدم، زنگ می‌خورد و جواب نمی‌داد. در واتس‌اپ پیغام می‌گذاشتم، باز هم جواب نداد. صبح به پسرخاله‌اش زنگ زدم، خبری نداشت. با ماشین راه افتادم سمت‌ خانه‌اش که در راه مادرش زنگ زد و گفت دیشب گرفته بودندش و صبح ولش کردند، فقط داشته فیلم می‌گرفته. از ساعت ۷ شب تا ۱۲ بی‌وقفه کتک خورده بود، تحقیر شده بود و بعد که برده بودنش پاسگاه و دیده بودند شغل معتبری دارد، بدون پول، بدون کلید خانه‌اش و بدون موبایل ولش کرده بودند. دم در از مردمی که پی عزیزانشان آمده بودند پولی گرفته بود و رفته بود خانه مادرش. رفتم ببینمش، کتک‌خورده، لنگان، نخوابیده، با زیر چشمی سیاه و کبود. هیچ کدام از وسایلش را هنوز که هنوز است پس نداده‌اند و دیگر پذیرفته که پس نخواهند داد

      فکر می‌کردم همین بود. این هم اعتراض امسالمان بود. روز بعد دانشگاه تهران شلوغ شد. شعار «زن، زندگی، آزادی» را فکر کنم در تهران آنجا اول دیدم، بعد دیگر همه جا را «زن، زندگی، آزادی» برداشت. دخترانی گفتند دیگر روسری سر نمی‌کنیم، چون «زن، زندگی، آزادی»، بعضی گفتند دیگر به اجبار روسری گذاشتن در برابر فامیل مذهبی تن نمی‌دهیم، چون «زن، زندگی، آزادی»، رفتم خانهٔ دوستی و مادر مذهبی‌اش به پدر سنتی‌اش به شوخی گفت فلان کار را خودت بکن، چون «زن، زندگی، آزادی»، حتی مادرم هم به پدرم که شخصیت پدرسالاری هم ندارد می‌گفت ازین به بعد «زن، زندگی، آزادی» و سرودها و ترانه‌ها پی‌درپی آمد با شعار «زن، زندگی،آزادی


      تجمعات که ادامه یافت و اول بیشتر در دانشگاه‌ها بود، دوستان خارج‌نشین مدام زنگ می‌زدند و می‌گفتند خوش‌به‌حالت که در ایرانی. می‌گفتم وضع من هم فرق چندانی ندارد، یک ماه اول نمی‌توانستم از گوشی و اخبار و فیلم‌ها فاصله بگیرم. تقریبا هیچ نمی‌کردم جز بالا و پایین کردن شبکه‌های اجتماعی. در توییتر می‌نوشتیم که چرا معترضیم، جملاتی که با «برای» شروع می‌شد، برای واکسن کرونایی که وارد نکردند، برای فساد، برای ناکارآمدی، برای مردمی که در اعتراضات ۱۳۹۸ به گلوله بستند و هیچ‌کس صدایشان را نشنید، همان حرف‌هایی که بعداً خواننده‌ای در آهنگی خواند و تبدیل به سرود اعتراضات شد، آهنگی که من دوستش نداشتم، اما انگار حرف خیلی‌ها را زد. تجمعات محله‌محور بود، محل من مرکز تجمعی نبود، اما شعارهای شبانه مثل اعتراضات ۱۳۸۸ شروع شد. این بار به جای الله‌اکبر و یاحسین، فقط مرگ بر دیکتاتور بود و زن، زندگی، آزادی و مرگ بر حکومت بچه‌کش.

      من روی عرش بودم، در مخیله‌ام نمی‌گنجید جنبشی از دل خاورمیانه برای زنان آغاز شود. نمی‌دیدم کرد و ترک و فارس و بلوچ همه متحد و یکدست شوند. کم‌کم به صدای تیراندازی‌های شبانه و انفجار از محلهٔ مجاور که از مراکز اعتراض بود، عادت کردم. هر وقت فکر کردم دیگر تمام شد، دیدم نه انگار، تمام نشده. سوال هر روزمان این بود که چه کنیم؟ در هیچ تجمعی پیش از این هم آدم جلو رفتن و چشم‌درچشم نیروی گارد ایستادن نبودم. حالا که روزی یک پاکت سیگار می‌کشم و نفس دویدن هم ندارم چه کنم؟ با رفقا دور هم جمع می‌شدیم و از خوشی بی‌دریغ حرف می زدیم. اول اعتراض بود و بعد جنبش و بعد کم‌کم عادت کردیم بگوییم انقلاب. نه این‌که انقلاب باشد یا نباشد که هنوز هم نمی‌دانم، اما آن‌چه مسلم است تخیل انقلاب بود که ما را گرفته بود. چندین ماه پیش کیوان صمیمی، زندانی سیاسی گفته بود «هرکس هرکجا هست، یک قدم بیاید جلوتر»، اول که شنیدم، قبل از همهٔ این اعتراضات، می‌گفتم یعنی چه؟ حالا می‌فهمم. همه تصمیم گرفتیم یک قدم بیاییم جلوتر، حالا با گوشت و خونم می‌فهمیدم. سین روی کاغذ‌های کوچک شعار می‌نوشت، دست‌نویس، می گفت باید دست‌نویس باشد تا تاثیرگذار باشد و می‌چسباند به در خانه‌ها و ماشین‌ها، شین روی دیوارها شعار می‌نوشت، ب روی پارچه طرح می‌کشید و می‌رفتند از پل‌های عابر پیادهٔ اتوبان‌ها آویزان می‌کردند. گفتیم اگر تا به حال روسری سر می‌کردیم، دور گردن می‌اندازیم و اگر دور گردن بود، دیگر کلا سر نمی‌کنیم. دیگر مانتو هم نمی پوشم، اما طبعاً همچنان اجبار پوشیدن لباس آستین بلند و شلوار یا دامن بلند هست. خبری از گشت ارشاد فعلاً نیست، اما اگر کسی بگوید حجاب اجباری هم ملغی شده، حرف بی‌ربطی است. از جلوی گاردی‌ها که این روزها در شهر حضور دائمی دارند بی‌حجاب رد شدن تجربهٔ ترسناکی بود که اول با ترس ولرز و بعد با دل و جرات بیشتر انجام دادیم. کم‌کم فهمیدیم آن‌ها درگیری را سر حجاب شروع نمی‌کنند، اما ترس کاملاً از بین نرفت، ترس وجود «آتش به اختیارانی» متعصب که سرخود و بی‌دستور کار می‌کنند با تجربهٔ زندگی روزمرهٔ ما در ایران عجین شده است. ما با ترس سعی کردیم یک قدم جلوتر بیاییم، فقط یک قدم. اما زیبایی این ترس در این است که تجربهٔ هر بار بیرون رفتن مساوی است با دیدن مردان و زنان اغلب مسنی که برای روسری سر نکردن تحسینت می‌کنند: «آفرین به شما جوان‌ها، شما اشتباه ما را نمی‌کنید» و ما دور هم در خانواده و جمع دوستان جمع می‌شویم و حرف می‌زنیم که چه کنیم که اشتباه آن‌ها را نکنیم. به مادرم گفتم شما که در سال ۱۳۵۷ تظاهرات ضدشاه می رفتید، چرا به تظاهرات ضد حجاب اجباری ۸ مارس ۵۷ نرفتی؟ چرا فکر کردی که مهم نیست که لباسی را به زور تنت کنند؟ گفت نمی‌دانم چرا برایمان مهم نبود. باور نمی‌کردیم. دعوا هم بیشتر شده، چه وقتی که مثلاً کسی حرفی می‌زند که ما از آن بوی محافظه‌کاری می‌شنویم و چه کسانی که هنوز در ناامیدی این هستند که اگر این‌ها بروند، بدترش می‌آید و چه آن‌ها که در ساختارهای مردسالارانهٔ ذهنشان مانده‌اند و مدام می‌گویند این انقلاب زنان نیست، چرا همه چیز را زنانه و مردانه می‌کنید؟
      چهلم ژینا که تصاویر خیل جمعیت به سوی قبرستان سقز را دیدم، با سین رفتیم بیرون. مشکل تجمعات محله‌محور در تهران این است که در روزهای تجمع، ملت در خیابان سرگردانند و نمی‌دانند کجا بروند که که جمعی شکل بگیرد. رسماً در خیابان‌ها سرگردان بودیم و بو می‌کشیدیم که از بوی گاز اشک‌آور بفهمیم کدام سمت برویم. گاهی از محلاتی رد می‌شدیم که سطل‌آشغال‌هایی که هنوز در آتش می‌سوخت نشان می‌داد اینجا شلوغ بوده است. بیشتر وقت را در ترافیک مردم سرگردان بودیم، با صدای بلند سرود زن مهدی یراحی را گذاشته بودیم و در اتوبان فریاد می‌زدیم «بسته بالای سر گیسوان، چه هیبتی است، کشته‌اند هرکه را راوی جنایتی است…». بالاخره در سیدخندان جمعی دیدیم، پیاده شدیم و شریعتی را به سمت سیدخندان رفتیم. ناگهان موتوری‌ها حمله کردند، اشک‌آور زدند، بعضی می‌دویدند، ما و بعضی‌ها سعی کردیم خونسرد باشیم که مثلاً ما فقط در حال رد شدنیم. روی سین لیزر انداختند که می‌گویند نشانهٔ این است که حواسمان به تو هست و می‌زنیم. دست سین را گرفتم و رفتیم در کوچه‌پس‌کوچه‌ها. همچنان می‌خندیدیم، دستشویی داشتیم و می‌گفتیم الان مشکل مبارزه کمبود دستشویی عمومی در سطح شهر است، چون با اولین باتومی که بخوریم کار خراب می‌شود. خیابان شریعتی پر از زنانی بود که مثل ما خیابان را بی‌حجاب بالا و پایین می‌کردند تا دوباره فرصتی برای جمع شدن دست دهد. دوباره سوار ماشین شدیم و دوباره کلی در ترافیک ماندیم. سین حلوا خریده بود و به مردم می‌داد تا اگر کسی نمی‌داند امروز چهلم ژینا است، بفهمد. به نظر من که همه می‌دانستند


      هفتهٔ بعدش برای کاری باید با میم می‌رفتم کلانتری، گزارش سرقت و این قبیل کارها. وارد کلانتری که شدیم ناگهان سرش را پایین انداخت و من دیدم چشمانش دارد انگار از حدقه بیرون می‌زند. گفت همین‌ها مرا زدند. گفتم کی؟ سرگردی از بغل ما رد شد. گفت همین روز اول من را ساعت‌ها کتک زد. مستاصل مانده بودیم وسط کلانتری‌ای که انگار همه‌شان آن شب در کتک زدن میم نقش داشتند یا شاهدش بودند. باید با همان سرگرد حرف می‌زدم، میم طاقتش را نداشت، ماسک زده بود که انگار نگران کووید است، اما از تک‌تک آدم‌های آن‌جا ترسیده بود. رفت بیرون و توی خیابان نشست، من باید با ملایمت و آرامش با کسی حرف می‌زدم که می‌دانستم ساعت‌ها میم را کتک زده. سعی می‌کردم بفهمم اسمش چیست و بالاخره از همکارانش اسمش را شنیدم. گفتم امروز همان روز داستان مرگ و دوشیزه بود برای میم، با این تفاوت که قدرتی برای مجازات نداشت، اما باید اسمش را بدانم، بالاخره روز ما هم می‌رسد. موقع بیرون آمدن از کلانتری، جوانی در لباس گارد جلوی در بود، گفتم ببخشید تا بتوانم رد شوم، ناگهان با مودبانه‌ترین لحن ممکن کنار کشید و گفت عذر می‌خواهم، بفرمایید خانم و فکر کنم شگفتی را در چشمان من دید که در همان لحظه در سرم این بود که چه می‌شود تو که همین الان به نظر من انسانی، در خیابان تبدیل به حیوانی می‌شوی که مردم را به قصد کشت می‌زنی؟ رفتیم کافه تا حال میم جا بیاید و در حیاط کافه‌ای نشستیم که حتی یک نفر هم در آن روسری نداشت و کافه‌دار هم نگران بسته شدن کافه‌اش نبود. چیزی عوض شده بود